عاشقانه

 

.
معلم ورقه ها را داد ؛ همه مرا مسخره کردند اما باور کن درست نوشته بودم …
گفته بود جای خالی را با کلمه مناسب پر کنید و من همه را نوشتم “تـــــــو”
مگر نه اینکه این جای خالی ها را فقط تو پر میکنی ؟؟؟
.

نوشته شده در چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:27 توسط asal|

نمیدانم چرا تنم میلرزد وقتی صبحت از تو میشود نه از ترس حضورت نیست ، از آروزی به تو رسیدن است ، از شاید ها و باید ها و از اینکه نمیدانم داشتنت رو عاشقانه اشک بریزم یا دوریت را …
شاید روزی تنم لرزید و دستانت را روی شانه هایم گذاشتی و گفتی زیر لب اشک شوق بریز من به کنارت آمده ام برای همیشه !

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:20 توسط asal|




 اشک من نیا پایین اینجا یخ میزنی اینجا کسی تورو نمیبینه اینجا از ترس  رفتن ها میکشن 

 

اشک من اروم باش بمون همونجا اینجا پایین که میای دستتو نمیگیرن

 

اشک من اروم باش اینجا دست غم محبت رو پاک میکنه خیلی وقته دست محبت نیست

 

اشک من دلم تنگه تو اروم باش

 

اشک من دلم سرده تو گرم باش

 

اشک من ببین چشمام چه خاکی داره 

 

اشک من مثل ارزوهام خشک شو اینجا وصال جرم میشه

 

اشک من غمگین نباش دلم سیره.




نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط asal|



 

 

اعصابی ندارم برای جوانتر شدنم،هرکه آمد دلم را برای وصله های قلبش خواست.آنرا تکه تکه نمود و برشی را برای خود 

 

برداشت خوب است شما خوب شوید من خوب هستم.دل ندارم ولی عشق دارم.

 

کجا رفت آن همه برده های کنارم بگو بدانم تخت سلطنتی که از سیاهی شبهایم ساخته بودم کجا شد

 

بیتابی های من مثل باران بر چشمانم دور میزنند و من تنها اجازه ی دلتنگ شدن را دارم.

 

میدانم به اینجا نخواهی امد میدانم در طلوع پگاهانه ی صبح روز شیرین را به واقعیت میرسانی

 

تو دستانش را میگیری و من سدی برای بغض های میسازم ولی قول خواهم داد در پس تنهایی خویش سدهایم را

 

مخروب کنم تا زمین های نمناک گونه هایم نمسار شوند

 

دلم را ببین چقدر برایت تنگ است کاش فرناز ترین های دلربا کمی با صداقت های عشاق آشنا میشدند.میدانی دستان من 

 

برای کیست؟

 

ارام باش تنهایم.

 



نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:14 توسط asal|

 

 

عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاب

 

از گـریـه هـای هـرشبـه ام روی رختـخواب

 

ده سال مـی شود کـه بـرایـم غـریبـه ای

 

ده سال مـی شود کـه خـرابـم...فقـط خـراب

 

شایـد تـو هـم شبیـه دلـم درد می کشی

 

شاید تـو هـم همیشـه خـودت را زدی بـه خـواب

 

از مـن چـه دیـده ای کـه رهـایـم نمی کنـی؟

 

جـز بیقـراری و غـم و انـدوه و اعتصـاب؟

 

جــز فکـرهـای منفـی و تصمیـم هـای بـد

 

جـز قـرصهـای صـورتـی ضـد اضطـراب؟

 

اصـلا تـو بـهترین بشـری!!مـن بـدم بـدم!

 

بگـذار تـا فرو بـروم تــــوی منــجلاب

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:11 توسط asal|

تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکـــــــــــــــــــــرار

 

 

فکر نمی کردم که دیگه دوباره من عاشق بشم
برسونه خدا تو رو خراب اون چشات بشم
قربون اون صدای تو خماری چشای تو
حرفی ندارم به جز این که الهی فدای تو ، فدای تو

نوشته شده در دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:43 توسط asal|

گاهی دلم میخواهد

 

 

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!


لحاف را بکشم رویش!


دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

نوشته شده در دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:22 توسط asal|

مادر و تولد پسر

 

 

 ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود…

نوشته شده در دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:13 توسط asal|


آدمک اخر دنیاست بخند

 



اآدمک  اخر  دنیاست  بخند

آدمک مرگ همینجاست بخند

دستخطی که تورا عاشق کرد

شوخی کاغذی  ماست  بخند

آدمک  خر نشوی گریه کنی

کل  دنیا  سراب است  بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

بخدا مثل تو  تنهاست بخند

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط asal|

 
این روزها چقدر دلم برایت تنگ می شود… 
کسی نمی داند چرا… 
کسی نمی پرسد چرا… 
اما من سخت آشفته ام… و چقدر بی تاب… 
می گویند این روزها عاشقی هم پیشه ای است نو… 
اما من عاشقی پیشه نکرده ام… 
من پیشه ام عاشقی است… 
از آن روز که ابتدایی نداشت… 
من سال هاست که عاشق تو هستم… 
یادت می آید آن روزهای سرشار از شادی را… 
آه که چقدر خسته ام… 
و کسی نمی فهمد… و نمی خواهد که بفهمد… 
مدتی است که می خواهم عاشقت نباشم… 
مگر می گذارد دل…

چقدر دلم برایت تنگ است…

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:59 توسط asal|

فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی!

 


 

فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی!

اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی!

گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی !

از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی!

چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور!

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی!

صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید!

اشکهایم را همه دیدند!

آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم!

گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ،

فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است!

حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و درون خودم بسوزم !

اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم !

اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست!

آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم !

گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنیست است

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:38 توسط asal|


 هیچ 

 هیچ کس با من در این دنیا نبود

هیچ کس  مانند  من  تنها  نبود

هیچ کس دردی ز دردم برنداشت

بلکه  دردی  نیز  بر دردم گذاشت

هیچ کس    فکر   مرا    باور   نکرد

خطی    از    شعر    مرا   از  بر  نکرد

هیچ کس  ان یار دل خواهم نشد

هیچ کس دم ساز و همراهم نشد

هیچ کس جز من چنین مجنون نبود

در  کلاس  عاشقی  دل خون  نبود

هیچ کس دردی از  من دوا  نکرد

جز  خدای من   خدای من   خدا

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:49 توسط asal|



-  وقتی کسی رو دوست داری......؟؟؟!!!

حاضری جون فداش کنی....

حاضری دنیا رو بدی فقط یک بار نگاهش کنی....

بخاطرش داد بزنی....دروغ بگی.....

رو همه چی خط بکشی.....حتی رو برگ زندگی...!!!!

وقتی کسی توی قلبته....؟؟؟!!!

حاضری دنیا بد باشه فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه...

قید تموم دنیارو به خاطر اون میزنی....

خیلی چیزها رو میشکنی... تا دل اونو نشکنی....!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:48 توسط asal|

ثابت کن!!!!؟؟

کارت پستال درخواستی طراحان

داستان از اونجا شروع شد که...

خیلی عصبانی بود کفت اگه منو دوست داری ثابث کن

گفتم چه جوری؟

تیغ و برداشت و گفت رگتو بزن

گفتم مرگ زندگی دست خداست

گفت منو دوست نداری

تیغو برداشتم و رگمو زدم

وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم

یواش تو گوشم گفت

اگه دوستم داشتی منو تنها نمی ذاشتی

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:47 توسط asal|

روي تخته سنگي نوشته شده بود:

اگر جواني عاشق شد چه کند؟

من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند.

 براي بار دوم که از آنجا گذر کردم

زير نوشته ي من کسي نوشته بود:

 اگر صبر نداشته باشد چه کند؟

 من هم با بي حوصلگي نوشتم:

 بميرد بهتر است.

براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم.

 انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد.

 اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:27 توسط asal|

هروقت دل کسی رو شکستی

روی دیوار میخی بکوب

تا ببینی چقدر دل شکستی

هروقت دلشان را به دست اوردی

میخی را از روی دیوار بکن

تا ببینی چقدر دل به دست اوردی

اما چه فایده...؟؟ که جای میخ ها بر روی دیوار می ماند

 

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:27 توسط asal|

 

و برای تو ماندن… به پای تو بودن… و به عشق تو سوختن !
و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن و برای تو گریستن … !
ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست … !
بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست … !
چه زیباست بخاطر تو زیستن
ثانیه ها را با تو نفس کشیدن … زندگی را برای تو خواستن … !
چه زیباست عاشقانه ها را برای تو سرودن … !
بدون تو چه محال و نا ممکن است زندگی… !
چه زیباست بیقراری برای لحظه ی آمدن و بوئیدنت … !
برای با تو بودن و با تو ماندن … برای با هم یکی شدن … !
کاش به باور این همه صداقت و یکرنگی می رسیدی !
ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست
!!!!
و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:2 توسط asal|

چقدرعجیبه......

تا وقتی مریض نشدی کسی برات گل نمیاره......!!!!

تافریاد نزنی کسی به طرفت برنمیگرده.....!!!!!

تاگریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه......!!!!!

تاقصدرفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد......!!!!!

تافراموش نکنی کسی بهت نمیگه دوستت دارم......!!!!!

وتاوقتی نمیری کسی تورو نمیبخشه......!!!!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:39 توسط asal|

هنوزم در پی ِ اونم ، که میشه عاشقش باشم
مثل ِ دریای ِ من باشه ، منم چون قایقش باشم
هنوزم در پی ِ اونم که عمری ، مرحمم باشه
شریک ِ خنده و شادی ، رفیق ِ ماتمم باشه
هنوزم درپی ِ اونم که عشقش سادگی باشه
نگاه های پراز مهرش ،پناه ِ خستگیم باشه
میگن جوینده یابنده است ، ولی پاهای من خسته است
من حتی با همین پاها میرم تا حدّی که جا هست
هنوزم در پی ِ اونم ، که اشکام و روی گونه ام
با اون دستای ِ پرمهرش ، کنه پاک و بگه جونم
بگه جونم نکن گریه منم اینجام ، بزاردستا تو تو دستام
تو احساس ِ من و میخوای ، منم ای وای تو رو میخوام
خدایا عشق ِ من پاکه ، درسته عشقی از خاکه
منم اون عاشق ِ خاکی ، که ازعشق ِ تو دل چاکه

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:38 توسط asal|


چقدر دوست داشتم يک نفر از من مي پرسيد
 
چرا نگاه هايت انقدر غمگين است ؟
چرا لبخندهايت انقدر بي رنگ است ؟
اما افسوس ... هيچ کس نبود هميشه من بودم و من و تنهايي پر از خاطره
 .
اري با تو هستم .. با تويي که از کنارم گذشتي
... 
و حتي يک بار هم نپرسيدي چرا چشم هايت هميشه باراني است

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:44 توسط asal|


خسته شدم م

واهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:34 توسط asal|

 

سـرد اسـت و مـن تـنهایـم

چـه جمـلـه ای !

پــــُر از کـلیـشه

پـــُـر از تـهـوع

جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :

ســرد اسـت “…

یـخ نمـی کنـی

حـس نـمی کنـی

کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه

چـه سرمایـی را گـذرانـدم

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:29 توسط asal|

روي تخته سنگي نوشته شده بود:

اگر جواني عاشق شد چه کند؟

من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند.

 براي بار دوم که از آنجا گذر کردم

زير نوشته ي من کسي نوشته بود:

 اگر صبر نداشته باشد چه کند؟

 من هم با بي حوصلگي نوشتم:

 بميرد بهتر است.

براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم.

 انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد.

 اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:25 توسط asal|

 

هی فلانی!

 

دیگر هوای برگرداندنت را ندارم...

 

هر جا که دلت می خواهد بــــرو !

 

فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد...

 

انقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت باز هم آرام نگیری !

 

و اما من...

 

بر نمیگردم که هیچ

 

عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم که لم ندهی روی مبل های راحتی...

 

با خاطراتم قدم بزنی...!!!

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:55 توسط asal|


 

 

  • توبه می کنم..............
    دیگر کسی را دوست نداشته باشم حتی به قیمت سنگ شدن!
    توبه میکنم.................
    دیگر برای کسی اشک نریزم حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستانی شود، چشمانم میبندم
    توبه میکنم.............
    دیگر دلم برایت تنگ نشود حتی چند لحظه! قول میدهم نامت را بر زبان نیاورم ، لب هایم را میدوزم
    توبه میکنم .................
     دیگر عاشق نشوم قلبم را دور می اندازم برای همیشه به کومه تنهایی سلام میکنم


نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:16 توسط asal|


خدایا...

کودکان گل فروش را می بینی!؟

مردان خانه به دوش

دخترکان تن فروش

مادران سیاه پوش

کاسبان دین فروش

محرابهای فرش پوش

زبانهای عشق فروش

انسانهای آدم فروش

همه را می بینی...؟!

می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم

دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد...!!!


نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:8 توسط asal|

 

پیاز هم که خوردمیکنی براش اشک میریزی

 ازپیازهم برایت کمتر بودم مناخرد کردی و خندیدی

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:2 توسط asal|

اگــه گریــه  کردنـــم  فــرقــی  نــداره

اگــه دوسـتــــ  داشتـــن  مــن  مــعــنــی نــداره

اگــه  بـــا  مــن  بـــودنــ   عــالــمی  نــداره

  بـــــاشــه  مــیــرمــ                         


اگــه یــادتــــ  نــمــیـاد  روزاِِِِِِِِیـــــــ  عــشـقــو

اونــ  هــمیه  نـــامــه  که  دلــــ  بــــراتــــــ  نــوشـــتـــو

اگــه  مـیـــزاریـــ  بــه  پــای   ســرنــوشــتو

   بـــــاشــه  مــیــرمــ                                              

 

  مــیرمــو  عـــشقـو  از  تــو   یــاد  مــی گـــیرمـــ

کـــه  گــذاشــتــی  بــرمــو  راحــتــ  بــمیـــرمـــ

بـــــاشــه  مــیــرمــ

                                 

بـــــاشــه  مــیــرمــ  کـــه  دیــگــه تـــورو  نــبــیــنــــم

تــو نـــبــاشــی  چـــشــم  بـــه  راهــه  کــی  بــشـیـــنـم

بـــــاشــه  مــیــرمــ 


اگــه  راحـتـــــــــ  میــشی  بــا  رفــتنــ  مــن 

اگــه  خــوبــ  نـیـســـتـــ  بــا  تـــو  راه  رفـــتـنـ   مــن

بـــــاشــه  مــیــرمــ 


اخــریــن  بــاره  کــه  میــبــیــنــی  منـــو

مـــیرمــو دیـــگه  نــمی بیــنیـــ  مــنو

  بـــــاشــه  مــیــرمــ

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:1 توسط asal|

شراب خواستم…

گفت : ” ممنوع است ”

آغوش خواستم…

گفت : ” ممنوع است ”

بوسه خواستم…

گفت : ” ممنوع است ”

نگاه خواستم…

گفت: “ ممنوع است ”

نفس خواستم…

گفت : ” ممنوع است “

… حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،

با یک بطری پر از گلاب ،

آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد

با هر چه بوسه ،

سنگ سرد مزارم را

و …

چه ناسزاوار

عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،

نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،

به آرامی اشک می ریزد …

تمام تمنای من اما

سر برآوردن از این گور است

تا بگویم هنوز بیدارم…

سر از این عشق بر نمی دارم …

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:57 توسط asal|

عاشقانه می نویسم...




مـرا که میـشنـاسـی؟! خـودمـم…
کسـی شبیـه هیچـکس!
کمـی کـه لابـه لای نـوشتـه هـایـم بـگـردی پیـدایـم میکنـی…
مهـربـان، صبـور، کمـی هـم بهـانـه گیـر …
اگـر نوشتـه هـایـم را بیـابـی ، منـم همـان حـوالـی ام…





یك روز می بوسمت!

فوقش خدا منو میبره جهنم!

فوقش میشم ابلیس!

اون وقت تو هم به خاطر اینكه ابلیس تو رو بوسیده جهنمی میشی!

جهنم كه اومدی اونجا پیدات میكنم و هر روز می بوسمت!

وای خدا چه بهشتی میشه جهنم!






بـــﮧ فکر نــوازش دست های منــے!

بـــے آنکـــﮧ بدانـــے ؛

دلـــم است کـــﮧ تنهــا مانــده ..

دست هایــم ، دو تاینــد!
ای کاش پیشم بودی

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:56 توسط asal|

ثابت کن!!!!؟؟

کارت پستال درخواستی طراحان

داستان از اونجا شروع شد که...

خیلی عصبانی بود کفت اگه منو دوست داری ثابث کن

گفتم چه جوری؟

تیغ و برداشت و گفت رگتو بزن

گفتم مرگ زندگی دست خداست

گفت منو دوست نداری

تیغو برداشتم و رگمو زدم

وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم

یواش تو گوشم گفت

اگه دوستم داشتی منو تنها نمی ذاشتی

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:54 توسط asal|



 

خسته و کوفته میاد خونه

آروم کلیدو تو در میچرخونه
و
تو مث هر شب انتظارشو میکشی
میبینی بی حوصله بهت سلام میکنه

تنها حرفی که میزنه:
من یه دوش می گیرم می خوابم
....
خونه تو سکوت مطلق فرو میره!
حتی صدای تیک تاک ساعتم دیگه شنیده نمیشه!
بی هیچ حرفی بری

ناراحت میشی
عصبانی
حرص میخوری
با خودت زیر لب میگی
به من چه, کوه که نکنده, سر کار بوده,حوصله نداره نداریم
میشینی رو مبل ولی باز
بلند میشی و میری تو آشپزخونه

لیوان شیر شکلات رو پر میکنی و میزاری رو میز
با خودت میگی می زارم رو میز!
خودِ خستش تنهایی بخوره!!!

دوتا دست رو دور کمرت حس میکنی
سرتو برمیگردونی
هنوز اخم تو صورتته
داره میخنده و میگه
کِی دیدی من بدون تو لیوان شیر شکلاتمو سر بکشم!!!؟
جواب نمیدی و هنوز اخمالویی
بزنه زیر خنده و بگه
آخه قهرم بلد نیستی .. من که می دونم دلت برام تنگ شده
بغلت کنه و بلند داد بزنه
دیـــــــــوونــــــــــه تو واسه من همه دنیاییــــــــــــــ
بخندی
بلند بخندی
بخنده
بلند بخنده

به همین سادگی

قدر لحظه هاتون رو بدونید

زندگی رو میشه با همین یه دونه لیوان شیر شکلات شیرین کرد!

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:48 توسط asal|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->

Design By : Pichak